امروز: جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ [2024/04/19]
ما را در فیسبوک دنبال کنید ما را در توییتر دنبال کنید ما را در گوگل پلاس دنبال کنید خروجی RSS جستجوی پیشرفته سایت پیوندهای سایت
کد خبر: 1332 تاریخ انتشار: جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲ ساعت ۱۰:۳:۱۰ قبل از ظهر نسخه چاپی

زنی مطلقه که زندگی را در سفرهایش پیداکرد

خبرایران: الیزابت گیلبرت در این کتاب خاطرات پس از طلاقش را در سفری به دور دنیا روایت می‌کند و نیز از آنچه به‌دست می‌آورد، بویژه «غذا، دعا و عشق» سخن می‌گوید.
 زنی مطلقه که زندگی را در سفرهایش پیداکرد

به گزارش خبرایران، کتاب «غذا، دعا، عشق»، با عنوان فرعی داستان واقعی زنی در جست‌وجوی همه‌چیز در ایتالیا، هند و اندونزی، نوشته الیزابت گیلبرت و با ترجمه ندا شادنظر توسط انتشارات افراز به چاپ چهارم رسید.

ناشر در پشت جلد این کتاب آورده است: «پرفروش‌ترین کتاب نیویورک‌تایمز در 158 هفته متوالی با فروشی بیش از 5 میلیون نسخه‌ چاپی، همین اثر است. الیزابت گیلبرت در این کتاب خاطرات پس از طلاقش را در سفری به دور دنیا روایت می‌کند و نیز از آنچه به‌دست می‌آورد، سخن می‌گوید. گیلبرت در 32 سالگی، تحصیل‌کرده‌ای است که خانه و همسری دارد و به‌عنوان یک نویسنده، روزگار موفقی می‌گذراند، اما او از زندگی مشترکش راضی نیست و کارش به جدایی می‌رسد. پس از طلاق تلاش‌هایی برای برقراری روابط جدید می‌کند که حاصلی به همراه ندارد. سال بعد از جدایی، زندگی را در سفر می‌گذراند؛ چهار ماه در ایتالیا به خوردن و لذت بردن از زندگی (غذا)، چهار ماه در هند در جست‌وجوی معنویات (دعا) و پایان سال سفر را در بالی اندونزی برای برقراری «تعادل» میان این دو و یافتن «عشق» ...»

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

همانطور که بر کف زمین سجده کرده بودم، به سال قبل برگشتم، به زمانی که داستانم از آنجا آغاز شد. لحظه‌ای که درست در همین وضعیت، کف زمین زانو زده و دعا می‌کردم.

اما سه سال قبل همه چیز فرق می‌کرد. آن زمان من در رم نبودم، در حمام خانه دو طبقه بزرگی در حومه شهر نیویورک بودم که به تازگی آن را با همسرم خریده بودیم. ساعت سه صبح یکی از روزهای سرد ماه نوامبر بود. همسرم در اتاق خوابیده بود و من در چهل و هفتمین شب متوالی، همچون شب‌های قبل، در حمام می‌گریستم. از شدت ترس، اندوه و سردرگمی آنقدر گریستم که از اشک چشم و آب بینی‌ام رودخانه کوچکی بر کف حمام راه افتاد.

من دیگر نمی‌خواهم به زندگی زناشویی‌ام ادامه دهم. سخت کوشیدم تا این حقیقت را انکار کنم، اما حقیقت خودرا بر من تحمیل می‌کرد. من دیگر نمی‌خواهم به زندگی زناشویی‌ام ادامه دهم. من دیگر نمی‌توانم در این خانه بزرگ زندگی کنم. من نمی‌خواهم صاحب فرزند شوم.

اما قبلا تصور می‌کردم که می‌خواهم همسری داشته باشم. سی و یک ساله بودم. من و همسرم بعد از هشت سال آشنایی و شش سال زندگی مشترک، زندگیمان را بر این اساس بنا نهادیم که بعد از سی سالگی، من خانه نشین و صاحب فرزندانی شوم. هردوی ما پیش بینی می‌کردیم که من بعد از سی سالگی از سفر بیزار و خسته می‌شوم و از زندگی در خانه ای بزرگ، پر از بچه و کارهای خانه، باغچه‌ای در حیاط و کتری جوشانی بر اجاق، راضی و خوشحال خواهم شد. اما من هیچ یک از اینها را نمی‌خواستم. من که دهه دوم زندگی‌ام را پشت سر نهادم و در آستانه سی سالگی، گویی حکم اعدام را دستم داده بودند، دریافتم که نمی‌خواهم باردار شوم... نمی‌توانستم حرف‌های خواهرم را از یاد ببرم که وقتی به نخستین فرزندش شیر می‌داد، به من می‌گفت: «بچه‌دار شدن مثل خالکوبی روی صورته، قبل از اینکه بچه‌دار شی، باید از کاری که می‌کنی مطمئن باشی و به یقین برسی.»

این افکار چه کمکی به من می‌کرد؟ همه چیز سر جایش بود. چند ماهی می‌شد که ما تصمیم گرفته بودیم که من باردار شوم. اما اتفاقی نیفتاد. (صرف نظر از این اتفاق که من هر روز به دلیل بیماری روانی - تنی، صبحانه‌ام را بالا می‌آوردم.) و هر ماه پس از عادت ماهیانه‌ام، در حمام با خود زمزمه می‌کردم: متشکرم متشکرم متشکرم که به من یک ماه دیگر فرصت زندگی کردن دادی...

این بخش از داستانم خوشایند نیست، اما آن راروایت می‌کنم، زیرا اتفاقی که آن شب در کف حمام افتاد، برای همیشه روند زندگی مرا تغییر داد، اتفاقی فرا زمینی، همچون کون و یکون شدن کائنات. آن شب احساسی در درونم غلیان یافت که مرا به دعا و نیایش واداشت...

آن شب نشسته بر کف حمام خانه بزرگمان، وقتی برای نخستین بار با خدا حرف زدم، فرصت زیادی داشتم تا عقیده‌ام را درباره الوهیت شکل دهم. در نیمه شب تاریک یکی از شب‌های ماه نوامبر به عقیده‌هایم فکر نمی‌کردم. فقط می‌خواستم زندگی‌ام را نجات دهم. سرانجام دریافتم که در وضعیت ناامید کننده‌ای گرفتار شده‌ام، وضعیتی که هرکس در آن قرار دارد، از سر عجز و ناامیدی از خداوند استمداد می‌طلبد. با خودم گفتم این لحظه را در جایی از کتابم خواهم گنجاند.

و من هق هق کنان با نفس‌های بریده برید به خدا گفتم: «خدایا سلام. من لیز هستم. خیلی خوشحالم که تو در کنارمی... متاسفم که این وقت شب مزاحم شدم. آخه به دردسربزرگی افتادم. متاسفم که هیچ وقت با تو مستقیم و بی پرده صحبت نکردم...»

و من بارها این جمله را تکرار کردم: لطفا بهم بگو پیکار کنم. نمی‌دانم چندبار این جمله را تکرار کردم، اما می‌دانم مانند فردی که شفاعت بخواهد، بارها خواهشم را تکرار کردم و همچنان گریستم، تا آنکه ناگهان گریه‌ام قطع شد.

ناگهان فهمیدم که دیگر گریه نمی‌کنم. غم و درماندگی از وجودم رخت بربسته بود. پیشانی‌ام را از روی زمین برداشتم و در کمال تعجب نشستم. من با تمام وجودم قدرتی بزرگ و لایتناهی را احساس می‌کردم که مانع از گریستنم می‌شد. کسی آنجا نبود، تنها بودم، اما نه، در واقع دیگر تنها نبود. سکوتی مرا دربرگرفته بود. سکوتی نایاب، حتی نمی‌خواستم نفس بکشم مبادا که بشکند. من یکچارچه سکوت بودم. نمی‌دانم از چه موقع این سکوت را احساس کردم.

بعد صدایی شنیدم. نترسید. این صدا صدای خودم بود که از عمق وجودم برمی‌خاست. اما تابحال آن را نشنیده بودم. صدای خودم بود اما بسیار آرام، مهربان و معقول. گویی این صدا از یقین و عشق سرچشمه می‌گرفت. چگور می‌توانم گرمای مهر و عطوفت این صدا را توصیف کنم، صدایی که به اعتقاد من به الوهیت صحه می‌گذاشت؟

صدا به من گفت: «برو بخواب لیز»...

شایان ذکر است استودیو کلمبیا پیکچرز، فیلمی بر اساس این کتاب ساخته که با نقش‌آفرینی جولیا رابرتز هم‌زمان با انتشار چاپ نخست ترجمه‌ فارسی کتاب به روی پرده رفته است.

 

مطالب پربیننده
آخرین اخبار
© استفاده از مطالب تنها با ذکر منبع (خبرایران) مجاز می باشد.
طراحی، تولید و اجرا: دلتاوب